عقل کل در عشق سرگردان بود


لاجرم دایم چنین حیران بود

چرخ می گردد به عشقش روز و شب


همچو این درویش سرگردان بود

خود گدائی را کجا باشد مجال


اندر آن حضرت که آن سلطان بود

نوش کن دردی درد او مدام


زانکه درد درد او درمان بود

گنج عشق او بجو در کنج دل


گنج او کنج دل ویران بود

روی چون ماهان بود تازه مدام


هر که او امروز در ماهان بود

سید مستان ما دانی که کیست


آنکه دایم مست با مستان بود